#پناهم_باش_پارت_34

به قیافه پریشونش نگاه کردم بازوشو لمس کردم با اینکارم به طرفم برگشت ونگاه ابیشو بهم دوخت
من خوبم سینا
سینا:این حالت منو تا اون دنیا میبره سارا هیچ وقت خودمو نمیبخشم..‌
تو بی تقصیری سینا
سینا: نباید تنهات میذاشتم نباید
اینقد این تکرار نکن توکه نمیدونستی قرار چی بشه!
با بیرون اومدن مریض از اتاق دکتر منشی گفت:
نوبت شماس بفرمایین
با این حرفش استرسم بازم برگشت سراغم که سینا گفت
سینا: بشین من یه حرفی رو باید به دکتر بگم حرفم تموم شد میام تو برو
سرم و به معنیه فهمیدن تکون دادم که ازم فاصله گرفت و داخل اتاق شد و در وبست توی دلم ایة الکرسی میخوندم خدارو صدا میزدم که در بازشد وسینا اشاره کرد برم‌طرفش به طرفش رفتم و دستش وروی کمرم گذاشت و به طرف اتاق برد و روبه دکتر گفت اینم سارا خانم ما من یه ساعت دیگه میام دنبالش
.اروم کنار گوشم زمزمه کرد
سینا: بخاطر خودتو ارش و من اروم باش و خودتو سبک کن با حرف زدن
به چشمای دریاییش نگاه کردم و پلکام به معنیه باشه روی هم گذاشتم لبخندی زد وازتاق خارج شد .به طرف دکتر برگشتم نگاهش کردم برخلاف انتظارم مرد بودو جوون شاید فوقش سی وپنج شیش ساله با صداش که دعوت به نشستنم میکرد به طرف مبل چرمیه مشکی تک نفره ای رفتم روش نشستم ومشغول بازی با انگشتام شدم
صدای مردونه و با جذبه ای داشت.
با صداش که منو مخاطب قرار داده بود بهش نگاه کردم
دکتر: ساراخانم حسینی هستم علی حسینی .باهام راحت باش و از مشکلت برام بگو چیزی که باعث شده الان اینجا جلوی من بشینی؟
من من نمیدونم چی بگم یه دفه ای از حال میرم یعنی میگن تشنج میکنم من ...
دکتر: اروم باش دختر چی باعث میشه که تشنج کنی؟
عصبی که میشم ناراحت میشم اینطوری میشم
دکتر: خوبه وچه موقع هایی عصبی وناراحت میشی؟
سکوت میکنم به وسعت همه ی دردام و ناگفته هام
دکتر: حرف بزن باهام من یه پزشکم و حرفها ومشکلات مریضام توی همین اتاق میمونه و بیرون نمیره قول میدم.
راحت بدون ترس بدون خجالت باهام حرف بزن.
اروم زمزمه میکنم وقتی اونارو میبینم یا درموردشون حرفی میشنوم
دکتر: درمورد چه کسایی حرف میزنی؟؟
میشه از اولش بگم؟
دکتر چرا که نه برای همین اینجایی.شروع کن.
برمیگردم به اون روزای تلخ روزایی که مادرم حالش بد وبدتر مشید روزایی که همش میگفت نگرانتم من اگه برم تورو به کی بسپارم ؟ این حرفاش جونمو میگرفت من نمیخاستم بره مگه جز مادرم کیرو داشتم؟ خانواده ی پدرم از من خوششون نمی اومد و خانواده ی مادر بخاطر کینه ی قدیمی که از پدرم داشتن تحویلم نمیگرفتن من بودم و مادرم و سینا و پدری که به وضوح از رفتارش میفهمیدم که منو نمیخواد توی همون روزا بود که ارش اون حرفارو بهم زد حرفایی که بهم امید زندگی داد بهم دلگرمی داد
(گذشته)
تلفنم که زنگ خورد از کنار مامانم که ماسک اکسیژنش روی دهنش ۰ بلند شدمو بیرون رفتم

romangram.com | @romangram_com