#پناهم_باش_پارت_3

با خداحافظی به طرف پارکینگ رفتم سوار ماشینم شدم به طرف خونه حرکت کردم.
وقتی ماشین و‌پارک کردم و درحیاط وباز کردم قدم توحیاط گذاشتم مثله همیشه کل حیاط از نظر گذروندم الاچیقه توحیاط برام بهترین وارمشبخشترین جای دنیابود باغچه ها سبز و پرگل بودن با اینکه اوایل مهر ماه بودولی باز هنوز همه جاسبز وقشنگ بود
قدمام تندتر کردم در خونه رو باز کردم لبخند رو لبم اوردم و تنها بهونه ی زندیگم و صدازدم. مامانم مامان خانم کجایی شما صدای الله اکبرش که بلند شد فهمیدم سرنمازه
رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم برگشتم پایین ورفتم تو اشپزخونه وااای که چه بوی غذایی میاد پشت میز نشستمو منتظر شدم تا مامان بیاد.
دسته مامان که روموهام نشست سرم واز رومیز بلند کردم بهش نگاه کردم
سلام مامان خانم قبول باشه
مامان:_سلام عزیزمامان خسته نباشی غذاتو بکشم یا منتظر بابات میمونی؟
منتظر میمونم شما خوبی قرصاتوخوردی؟؟حالت که بد نشده امروز ؟؟
مامان :خوبم دختر جون اینقد نگران نباش عمر دسته خداست تا خودش نخواد هیچیم نمیشه....
مامان توروخدانگو اینطوری توهمیشه سالم و سلامت میمونی یعنی باید بمونی وزدم زیر گریه همیشه همین بودحرف مریضیه مامان میشد من نمیتونستم طاقت بیارم گریه ام شروع میشد. مامان ناراحتیه قلبی داشت و تازگیا خیلی وضعه قلبش بدشده بود واین خیلی نگرانمون میکرد.
من تک فرزند بودم و با مامانم ۲۸سال فاصله سنی داشتم وبا بابامم ۳۸سال مامان وقتی ۱۸سالش بوده با پدرم که ۲۸سالش بوده ازدواج میکنه وبعداز ده سال خدا منو بهشون میده الان که من۲۲سالمه مامانم ۵۲سالشه وپدرم۶۲...
روی مبل جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم که مامان صدام زدبرای نهار واین یعنی بابا خونه اس بلندشدم به سمت اشپزخونه رفتم‌.
مامان پشت میزنشسته بود و غذا میکشید که‌اروم پرسیدم بابا کجاس؟؟
مامان:الان میاد رفت لباس عوض کنه _
پشت میز نشستمو به ظرف فسنجون خیره شدم همیشه همین بود جلوی بابا کم می اوردم هرچقدر که با مامان راحت بودم ولی با بابا نه نمیشد نمیتونستم یعنی خودش نمیخاست خودش ازم دوری میکرد وهمیشه این فکر عینه خوره توذهنم بود که اگر من پسر بودم باز اینطور باهام رفتار میکرد؟خب معلومه که نه منم میشدم یکی مثل سینا دست راستش شایدم بهتر از سینا .
.سینا پسر عموم بود وازوقتی یادمه بامازندگی میکنه وشده پسر بابام البته سینا پسر خیلی خوبیه ودوسش دارم برام برادر نداشتمه خیلیم‌باهم راحت وصمیمی هستیم اما همیشه ته دلم یه حسه حسادت کوچیک بهش دارم چون احساس میکنم جای من و تودل بابام گرفته با اومدن بابا سرم بالا میگیرم وبه احترامش ازروصندلی بلند شدم وسلام‌کردم که فقط با تکون دادن سرش جوابم وداد وپشت میزنشست و با لبخند به مامان نگاه کرد
بابا:خانمم حالت چطوره؟سینا گفت داروهاتو گرفته شب خونه اس خدا حفظش کنه خیالم و راحت کرد
بااین حرفه بابا سرم بیشتر وبیشتر تو بشقابم فرو رفت اگرمنم پسر بودم میتونستم خیالش و راحت کنم این فکر حتی یه لحظه ولم نمیکردو نمیکنه که اگر پسر بودم‌زندگیم‌خیلی تغییر میکرد با صدای مامان سرم بلند کردم بهش خیره شدم
مامان:چرانمیخوری دخترم بشقابو به جلو هل دادم بلندشدم ببخشید میل ندارم بعدا گرم میکنم میخورم .مامان دستت درد نکنه الان میرم یه کم بخابم
مامان:توکه دوس داشتی چرااخه؟
سردرد دارم عزیز دلم یه کم بخابم میام میخورم
بین حرفام به بابا نگاه میکردم که فراغ ازاین دنیا راحت غذاشو میخورد خیلی زود عقب گرد کردم واز اشپزخونه زدم بیرون رفتم تو اتاقم روتختم دراز کشیدم
(حال)
فکر کردن به گذشته حالم بدوبدتر میکنه اما با مرورش میخام به خودم ثابت کنم من توی این اتفاقات نقشی نداشتم اشتباهی نکردم تاشاید بتونم کمی فقط کمی ارامش داشته باشم با صدای تقه ای که به درمیخوره روی تخت نیم خیز میشم میگم بیا تو
سینا:چرا نمیای پایین ساعت ۲ظهره ها
توفکر گذشته ها بودم ساعت ازدستم دررفت معذرت میخام
سینا:اینقد برا هرچیزی معذرت نخواه.سارا خاهش میکنم به خودت بیا به خودت رحم کن این حال و روزت یعنی چی؟ چرا داری خودتو اینقد عذاب میدی هرچیزی بوده تموم شده الان فقط باید به‌فکر خودت باشی باید زندگی کنی
زندگی؟ خودم؟ سینا به نظرت چی ازمن مونده؟ از زندگیم چی؟ من اون‌ادم سابقم؟ اصلا من به چه امیدی میتونم زندگی کنم؟ چی دارم که بهش بنازم؟
سینا:عزیزمن‌دنیا که به اخر نرسیده دوباره شروع کن از اول زندگی بساز
خوب شعارمیدی ممنون برو‌پایین منم میام .
راستی بابا کجاس؟

romangram.com | @romangram_com