#پناهم_باش_پارت_15
(موهای سینا همیشه بلند بود اونارو همیشه ازپشت جمع میکرد ومیبست وبه نظر من بهش می اومد .)
وقتی ازماشین پیاده شدم صداش باعث شد سرم وخم کنم تو ماشین
سینا :کلاست تموم شد منتظرم باش میام دنبالت.
باشه مرسی
همیشه عاشق درس خوندن بودم چون فکر میکردم پدرم ونرم میکنم با این کارم پدرم رییس بانکه ومن بخاطر اینکه خوش حالش کنم تصمیم داشتم برای ارشد حسابداری رو انتخاب کنم تا بتونم پاجای پاش بذارم تاشاید بهم افتخار کنه...
با اینکه خودمم میدونم خیاله خامه اون هیچ وقت منو نمیبینه.
وقتی به کلاس رسیدم استاد هنوز نیومده بود وباخیال راحت وارد کلاس شدم روی یه صندلی از ردیف دوم نشستم این کلاسم تنها بودم هیچ هم صحبتی نداشتم با اومدن استاد تمام حواسمو به استاد دادم وتا تموم شدن کلاس به هیچ چیزی فکر نکردم .تموم شدن این کلاس باشروع کلاس دیگه ام همزمان بود و تاظهر ادامه داشت خلاصه بعد چند ساعت باتموم شدن کلاس به طرف ورودی دانشگا راه افتادم که با شنیدن اسمم به عقب برگشتم وبا مسعود دایی میترا روبرو شدم
مسعود :سلام شرمنده بلند صداتون زدم اخه کلی فامیلیتونو صدا کردم نشنیدین
سلام اشکالی نداره کاری داشتین؟
مسعود : بله میشه قدم بزنیم؟
بله فقط سینا دم در منتظرمه اگه میشه زودتر
مسعود: حتما پس بریم طرف خیابون که سینام زیاد منتظر نشه
بله اینطوری بهتره
مسعود: راستش میخاستم بپرسم چرا بیشتر به پیشنهادم فکر نمیکنین؟
واقعا متاسفم من الان تمام ذهنم درگیره کنکور ارشده ونمیخام چیزی فکرم مشغول کنه
مسعود : یعنی اگر بخام بعد از کنکور به پیشنهادم فکر کنین قبول میکنین؟
اقای صابری من واقعا شمارو به چشم دایی میبینم من و میترا مثل خواهریم
مسعود: اخه این چه حرفیه خود میترا منو به عنوان دایی قبول نداره بعد چطور میشه من بشم دایی شما.خواهش میکنم بعد کنکور بهش فکر کنین بفرمایین سینا منتظره اونجا !زیاد معطل شده خدانگهدار .
واقعا خودش برید و دوخت و رفت از در دانشگاه بیرون رفتم و سینارو دیدم که برام دست تکون میده.
(حال)
با باز شدن در اتاق اومدن میناازگذشته بیرون اومدم و بهش لبخند نصفه نیمه ای زدم
مینا:میخای یه چیزی برات بیارم تا بخوری؟
نه عزیزم اشتها ندارم معده ام میسوزه
مینا: سارابخدا من مشکلی باتو ندارم
میدونم این چه حرفیه که میزنی همین که تحملم میکنی برام خیلیه(مینا زن پدرم بودو۳۰سال باهاش فاصله سنی داشتومن هنوز هم نفهمیدم چطور شد که زن پدرم شد؟ یعنی بچه دارنشدن اینقدر از پادرش اورده بود که حاضر شده با یه پیرمرد ویلچر نشین ازدواج کنه؟ )
مینا: اینجا خونه ی توعه وتو هیچ مزاحمتی نداری این منم که اضافیم
اصلا اینطور نیس همین که هستی باهام حرف میزنی برای من غنیمته بزرگیه
مینا: راستش میخام یه چیزی بهت بگم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن
راحت باش من دیگه پوستم کلفت شده بگو وخودتو راحت کن
مینا: یه سال پیش که من یه هویی تصمیم گرفتم برم تهران و بابات ومجبور کردم همراهم بیادو گیر دادم سینا مارو تاتبریز ببره تا با هواپیما بریم و یادته؟؟؟
مگه میشد روز به باد رفتن زندگیم یادم بره؟؟
romangram.com | @romangram_com