#پناه_اجباری_پارت_9


نتونستم تحمل کنم ... سریع دویدم سمت اتاق مامان اینا ... بغضمو رها کردم ...





با احساس دستی روی شونه ام از خواب پریدم ... با دیدن مامان به خودم اومدم ...

_ مامان ... بابا ؟

مامان _ حالش خوبه عزیزم ... دکترا گفتن خطر از بیخ گوشش رد شده ... حالش خوبه میشه ... فردا میارنش بخش ...

نفس آسوده ای کشیدم و گفتم : ساعت چنده ؟

_ شش صبح ... پاشو آماده شو ...

کشو قوسی به بدنم دادمو گفتم : با کی اومدین ؟

مامان _ با سهند ...ایشاالله خدا خیرش بده ... از دیروز یه ذره هم نخوابیده ... حالا هم منتظره تو رو برسونه ...

اومدم از اتاق بیرون ... سهند روی مبل نشسته بود و سرشو تکیه داده بود و چشاشو بسته بود ...

_ مامان خوابه ...

سهند _ خواب نیستم ....

چشاشو باز کردو با لبخند گفت : صبح بخیر ...

_ سلام ... تو برو بخواب خودم میرم ...

romangram.com | @romangram_com