#پناه_اجباری_پارت_8
سهند مسیرشو عوض کردو منم دنبالش راه افتادم ... با اینکه میخواستم بمونم بیمارستان ولی دلم نمیخواست باز رها دچار تنگی نفس بشه ...
سهند منو رسوند خونه و خودشم برگشت بیمارستان ... رها دیگه گریه نمیکرد ... سروش بیچاره هم رفت توی اتاق من تا درس بخونه ... رفتم توی اتاقم و گفتم : سروش فردا چندمه ؟
سروش _ 27 ام ...
آه از نهادم بلند شد ... نشستم گوشه تختم و گفتم : فردا امتحان فیزیک دارم ... هیچی هم نخوندم ...
سروش _ فیزیک یک که آسونه ...
_ همش حفظ کردنیه ...
سروش _ و توهم با حفظ کردنیا سر جنگ داری ...
نگاهمو بهش دوختمو گفتم : چیکار کنم ؟!
سروش _ خوب بشین بخون ...
_ هیچی نمیتونم بخونم ... همه فکرو ذکرم توی بیمارستان پیش باباست ...
سروش _ فوقش فردا صفر میشی ...
از سرجام بلند شدمو گفتم : آره فوقش اینجوری میشه ...
اومدم بیرون تا سروش درسشو بخونه ... رفتم سمت اتاق رها ... درشو آروم باز کردم ... نشسته بود روی تختش و داشت با عروسکش حرف میزد ...
رها _ گلی ... بابا رفته بیمارستان ... براش دعا کن زود خب شه ... منم دعا میکنم ... اصلا باهم دعا میکنیم ...
و دستای عروسکشو گرفت بالا و نگاهشو دوخت به سقف اتاقش و گفت : خدایا بابامو زود خوب کن ... قول میدم دیگه اذیتش نکنم ... مشقامم بنویسم ... طاها رو هم اذیت نکنم تا بابا عصبانی شه ...
romangram.com | @romangram_com