#پناه_اجباری_پارت_69


اتوبوس راه افتاد ... بلیطو دادم به شاگرد راننده ... جامو پیدا کردمو نشستم ... نفس عمیقی کشیدم ... حالا بهتر شد ...

کوله مو وارسی کردم ... روبیک ... یه شال سیاه ... واسه گرفتن صورتم ... جوراب خیلی ضایع بود ... کیف پولم ... کلید خونه مون ... غذای سگ هم گرفته بودم ... شاید به دردم خورد ... گردنبندو انداختم گردنم ... نفس عمیقی کشیدمو چشامو بستم ...

_ خانوم رسیدیم ...

چشامو باز کردم .... زنی که کنارم شسته بود بلند شد ... منم سریع بلند شدم ... خواستم برم پایین که یادم اومد نمیدونم باید از کجا برم بوشهر ... برگشتم سمت راننده ...

_ ببخشید میشه بگید از کجا من میتونم برم بوشهر ؟

راننده به سمندهای زردی اشاره کردو گفت : اونا میبرن ...

_ ممنون ...

رفتم سمتشون ... از یکیشون سوال کردم ... یکی از سمندها رو نشون داد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت هشت بود ... کم کم هوا داشت تاریک میشد ... سوار ماشینه شدم ... بعد از اینکه مسافراش تکمیل شد راه افتاد ... یک ساعته مارو رسوند سر میدون برج ... پیاده شدم ... پولشو دادم ... رفتم سمت دیگه میدون ... واسه چندتا تاکسی دست بلند کردمو گفتم : بهمنی ...

ولی بیشتر ماشینای شخصی می ایستادن ... میترسیدم سوار شم ... نیم ساعت گذشت ... با حرص داشتم پامو میکوبیدم روی زمین که یه ماشین جلوم ایستاد ... با اخم سرمو بلند کردم ... یه زن میانسال چادری بود ... بهم لبخندی زدو گفت : بیا بالا عزیزم ... میرسونمت ...

نمیدونستم سوار شم یا نه ... چشامو بستمو سوار شدم ... طول راه کوله مو سفت چسبیده بودم ... میترسیدم ازش ...

خانوم _ کجا میری عزیزم ؟

_ خیابون ...

خانوم _ باشه ...

و رفت سمت همون خیابون ... کمی دورتر از خونه گفتم ایستاد ... از تشکر کردمو اومدم پایین ... برام بوق زد و رفت ... سریع رفتم سمت خونه ... دیوارش شروع شد ... حرصم دراومده بود ... یه جای پا نبود ... همه اش صاف بود ... به در رسیدم ... نگاهی به اطراف کردم ... نسبتا شلوغ بود ... نگاهی به ساعت کردم ... تازه ده بود ... باید میرفتم پشت خونه رو هم وارسی میکردم .... رفتم خیابون بعدی ... ساختمون رو پیدا کردم ... اینجا هم یه در بود ... فاصله این تا خونه نزدیک تر بود ... شاید هیرو اینجا باشه ... ناهی به اطراف کردم ... از در رفتم بالا ... خیلی تاریک بود ... چراغ قوه مو دراوردم ... وای خدا هیرو اینجا خوابیده بود ... ولی بسته بود ... از خوشحالی داشتم ذوق میکردم ... از شر هیرو راحت شده بودم ... برگشت به همون سمت خونه ... باید صبر میکردم ساعت دوازده بشه بعد وارد عمل شم ... یه درختی طرف دیگه خیابون بود ... رفتم اونجا و توی تاریکیش نشستم ... نمیدونم چقدر گذشته بود که در باز شدو دوتا دختر اومدن بیرون ... بهشون نمی اومد مهمون باشن ... بعد از چند لحظه یه آژانس اومد ... یکیشون سوار شدو رفت ... اون یکی هم رفت داخل ... نگاهی به ساعتم کردم ... یازده نیم بود ... ولی اینکه بیدار بود ... چیکار کنم ؟! از اینجا نمیتونستم تشخیص بدم میخوابه یا نه ... باید میرفتم داخل ... رفتم سمت دیگه خیابون ... مقنعه مو دراوردم ... کلاه قاب داری گذاشتم ... شالمو دراوردمو بستم جلوی صورتم ... از پشت گره زدم ... با اینکه خفه میشدم ولی نباید دوربینا چهره منو میدیدن ... از در رفتم بالا ... وای خدا پایین اومدنش ... یکمی سر خوردم ... تیکه آخرشو پریدم پایین ...

_ آخ ...

romangram.com | @romangram_com