#پناه_اجباری_پارت_68


_ واسه برازجان چی ؟

_ ده دقیقه دیگه میره ...

_ آقا تروخدا سریع یه بلیط بدید ...

_ نمیشه خانوم ...

_ تروخدا من امشب باید برم بوشهر ... تروخدا ...

بهم نگاه کرد ... لبخند چندش آوری زدو گفت : باشه ...

بی شعور ... دلم میخواست جفت پا برم توی دهنش ... بلیطو ازش گرفتم و دویدم سمت جایی که اتوبوسا بودن ... خدایا چجوری پیداش کنم وسط اینهمه اتوبوس ؟!

یه آقایی که لباس فرم تنش بود داشت با یه دختری حرف میزد ... رفتم سمتو سریع گفتم : آقا اتوبوس برازجان کدومه ؟

نشونم داد ... سریع دویدم سمت اتوبوس ... تا من رسیدم اتوبوس حرکت کرد ... ای خدا ... دویدم دنبالش ... با مشت کوبیدم توی بدنه اش ... بایست تروخدا ... دیدم نمی ایسته ... رفت ... نگاهی به اطراف کردم ... باید دور ترمینال پیچ میخورد و میرفت از اون دره بیرون ... با سرعتی که واسه خودمم ناآشنا بود دویدم مست دره ... دو سه بار خواستم برم توی ماشینای مردم ... یه بارم یه اتوبوس خواست بهم بخوره ... آها اوناهاشش ... دویدم جلوش ... بیچاره محکم زد روی ترمز ... سرشو از شیشه اورد بیرون داد زد : چته ؟! عقلتو از دست دادی ...

رفتم سمت درش ... زدم توی در شیشه ایش ... بازش کرد ... با عصبانیت گفت : چته ؟

_ آقا تروخدا منم ببرید ...

خواست درو ببنده که رفتم داخل ... با عصبانیت گفت : برو پایین ...

_ بخدا بلیط دارم ... فقط دیر رسیدم ...

یه نگاه بهم کردو گفت : برو بشین سرجات ...

با خوشحالی گفتم : ممنون ...

romangram.com | @romangram_com