#پناه_اجباری_پارت_67


خانم کریمی که توی ماشین ما بود بلند شدو گفت : چند نفرید ؟

چهار نفر دستاشون رو بردن بالا ... خانوم کریمی رو به خانوم مصطفوی کردو گفت : لیلا جان میبریشون ؟! من کمرم درد میکنه !

خانوم مصطفوی بلند شد ... ماهم پشت سرش قطار شدیم ... من عقب تر از بقیه داشتم میرفتم ... به اطراف نگاهی کردم ... به اندازه کافی از اتوبوس دور شده بودیم ... با دیدن یه دکه گفتم : خانوم میشه آب بگیرم ؟

مصطفوی _ فقط سریع بیا ...

_ باشه ...

یکم ایستادم ... رفتن ... با سرعت دویدم سمت دیگه خیابون ...

دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ...

_ ترمینال ...

رفت جلوتر ... ایستاد ... سریع سوار شدم ...

راننده _ من دربست میبرم خانوم ...

_ باشه ... فقط برو ...

راه افتاد ... با دور شدن از اونجا نفس عمیقی کشیدم ... بعد از یک ساعتو نیم رسیدم به ترمینال ... ساعت سه و نیم بود ... دویدم داخل ...

_ واسه بوشهر بلیط میخوام ...

مرده یه نگاه بهم کردو گفت : رفته خانوم ...

وا رفتم ... من باید امشب میرسیدم ...

romangram.com | @romangram_com