#پناه_اجباری_پارت_66
سهند _ راسا زود باش دیگه ...
_ اومدم ...
کوله مو برداشتم ... روبیکم رو هم از روی تختم برداشتمو دویدم پایین ... رها رو محکم بوسیدم که صداش دراومد ... رفتم سمت مامان ... هنوز باهام قهر بود ... دستمو انداختم دور گردنش ... خواستم ببوسمش که پسم زد ... خشکم زد ...
مامان _ برو دیرت میشه ...
و رفت توی آشپزخونه ... نفس عمیقی کشیدمو از خونه زدم بیرون ... سوار ماشین سهند شدم ... سهند هم سوار شد ...
سهند _ خانوم کوچولو ؟
هیچی نگفتم ... یعنی بغض نمیزاشت چیزی بگم ...
سهند دوباره صدام زد ... اشکام جاری شدن ...
سهند _ چرا گریه میکنی ؟!
_ مامان ... باهام قهر بود ...
سهند لبخندی زدو گفت : حالا گفتم چی شده ... درست میشه بابا ...
_ اگه نشه ؟!
سهند _ میشه ...
منو جلوی مدرسه پیاده کردو ازم خداحافظی کردو رفت ... ساعت که هشت شد راه افتادیم ... بوشهر تا شیراز شش ساعت راه بود ... تمام طول راه خواب بودم یا میخوردم ... به شیراز که رسیدیم باید جیم میزدم ... اتوبوس جلوی یه محوطه ایستاد ... یکی بچه ها با صدای بلندی گفت : خانوم ما دستشویی داریم ... !
این بهترین راه بود ... دستمو بردم بالا و گفتم : منم همینطور ...
romangram.com | @romangram_com