#پناه_اجباری_پارت_70
پام ضرب دید فکر کنم ... ای بمیری راسا ... خب بقیه شو هم سر میخوردی ...
بلند شدم ... پامو اروم گذاشتم روی زمین ... نه بابا زیادم درد نمیکرد ... راه افتادم ... رفتم سمت ساختمون ... چند سال بعد ... من هنوز توی راهم ... بابا آخه طرف ... چرا اینو اینجوری ساختی ؟! فکر نمیکنی یکی بخواد بیاد دزدی بدبخت باید اینهمه راهو بره ... والله ...
دیگه داشتم میرسیدم به ساختمون ... اینکه همه چراغاش خاموش بود ... نه بابا الان یه چراغ از داخل روشن باشه که من نمیبینم ... آروم رفتم سمت یکی از پنجره ها ... باز باشیا ... خم شدم طرفش ... واه حالا من یه چیزی گفتم تو چرا بازی ؟! یکم تکونش دادم ... بابا این باز بود ... اینا به کل تعطیل بودن ... چرا اینا همش بازه ... یادم باشه به ترنم بگم یه کاری بکنه ...
رفتم داخل ... همه جا تاریک بود ... خب حالا من کجای خونه ام ... داشتم به اطراف نگاه میکردم که یهو یه صدایی اومد ... سریع پشت یکی از مبلا سنگر گرفتم ... همون دختره که فکر کنم پرستار عمه خانوم بود اومد ... یه لباس خواب خیلی کوتاه پوشیده بود ... جلل الخالق ... دخترم دخترای قدیم ... دوتا لیوانم دستش بود ... رفت سمت پله ها ... با دیدن پله ها یادم اومد باید کجا برم ... صبر کردم تا کاملا بره بالا دختره ... رفت ... آروم آروم رفتم طرف اون اتاقِ ... روبروش ایستادم ... آره همین بود ... گردنبندو دراوردم ... ترنم بازش کرد بعد گرفت جلوی این صفحه هه ... بازش کردم ... یه نوشته ای توش بود ... گرفتم جلوی صفحه ... داشت یه چیزی پر میشد ... زیادم سخت نبودا ... اون خطه کامل شد ... در با صدای تقی باز شد ... لبخندی زدم ... دستمو بردم سمتش تا درو باز کنم که یه دستی روی دهنم قرار گرفت ...
قلبم ریخت ... کی بود ؟! دستش بزرگتر از دست یه زن یا دختر بود ... منو برگردوند سمت خودش ... با چشمای گرد شده گفت : تو کی هستی ؟
واقعا داشتم میلرزیدم ... بازوهامو گرفته بود ... اینبار داد زد : تو کی هستی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
بغض گلومو گرفت ... گیر افتاده بودم ... از این بدتر نمیشد ... چراغ روشن شد ... همون دختره بود ... با همون لباس خوابش ... اومد جلو و گفت : چیزی شده ؟
وقتی منو دید با تعجب و ترس گفت : این کیه ؟
پسره با عصبانیت گفت : زنگ بزن به پلیس ...
دختره نرفت ... پسره دستشو اورد نزدیک و شالمو باز کرد ... شال افتاد ... خشکش زد ... آروم گفت : تو یه ... دختری ؟
من باید فرار میکردم ... از فرصت استفاده کردم ... با زانو زدم توی شکمش ... دستاش شل شد ... دستشو گاز گرفتم .... ولم کرد ... ازش فاصله گرفتم ... درحالی که خم شده بود روی زمین داد زد : قفل مرکزی رو بزن ...
دویدم سمت پنجره ... داشت بسته میشد ... سرعتمو بیشتر کردم ... ولی با کشیده شدن موهام پرت شدم طرف یه میز ... پهلوم برخورد کرد بهش ... از درد ضعف کردم ... اشکام جاری شدن ... روی زمین دولا شدم ... چنگ زد توی موهام ... کنار گوشم گفت : فکر نکن خیلی زرنگی ...
بلندم کرد ... با دیدن میز بیلیارد سریع چوبشو برداشتمو با آخرین انرژی ام زدم توی پاهاش ... بمیرم خیلی دردش گرفت .. خودم با چوب بیلیارد کتک خوردم خیلی درد میکنه ... افتاده بود روی زمین ... رفتم عقب ... دختره با جیغ گفت : چی شد ؟
اومد کنار پسره نشست ... چوب بیلیاردو بردم بالا و گفتم : درو باز کنید وگرنه ...
پسره سرشو بلند کرد ... از درد چشاش قرمز شده بود ... نگاهشو بهم دوختو گفت : وگرنه چیکار میکنی ؟!
romangram.com | @romangram_com