#پناه_اجباری_پارت_59
همه ساکت شدن ... مامانم به استفهام نگام میکرد ... رو کردم بهشون و گفتم : بفرمایید برید سر خونه زندگیتون ... هیچ چیزی تماشایی ای نیست ...
صدای پچ پچشون بلند شد ... اینبار داد زدم : بیرون ...
مامان _ راسا ...
نگاش کردم ... با بغض گفتم : مامان شما هم برو داخل ...
همه دیدن خیلی جدی ام ... یکی یکی بلندش شدن و با غر غر رفتن بیرون ... پشت سرشون درو بستم ... صدای مامان بلند شد : این چه کاری بود ؟
رفتم داخل ... نمیخواستم همسایه های فوضولمون صدامو بشنون ... مامان هم اومد دنبالم ... مقنعه مو از روی سرم بیرون کشیدم و انداختم روی مبل ...
مامان _ راسا ؟
عصبانی بود ... برگشتم سمتش ... با ملایمت گفتم : کار درستی کردم ... به اندازه کافی پشتمون حرف میزنن ...
مامان نشست روی مبل ... کمی عصبانیتش خوابید ... آروم گفت : ولی محترمانه تر هم میتونستی بگی ...
رفتم سمت تلفن ...
_ به سینا زنگ زدید ؟
مامان _ میدونه ...
باز داشت گریه میکرد ... شماره سهندو گرفتم ... بعد از پنج بوق جواب داد : بله ؟
_ سلام ...
اشکام جاری شدن ...
romangram.com | @romangram_com