#پناه_اجباری_پارت_58
_ اوهوم ...
فیروزه _ کجاست ؟
_ توی بهمنیه ...
فیروزه _ من از اینور بوشهر برم اون ورش چیکار ؟! همین نزدیکی ها یه چیزی بگو ...
_ نمیدونی فیروزه ... یه خونه خوشگلیه ...
با ذوق گفتم : طرف توش کلکسیون داره ...
فیروزه _ ممنون خودت برو ...
رسیده بودیم سر کوچه فیروزه اینا ... فیروزه ازم خداحافظی کردو رفت ... راه افتادم سمت خونمون ... فیروزه کله خراب ... من چحوری آخه برم دزدی ؟! لبخندی زدمو نگاهمو به خیابون دوختم ... ولی ایده جالبی بودا ... کلاس کوه نوردی رفته بودم ولی تا حالا از دیواری بالا نرفته بودم ... باید امتحان میکردم ... وارد کوچه مون شدم ... با دیدن یه ماشین پلیس جلوی خونه مون قلبم ریخت ... با دیدن بابا زانوهام سست شد ... چرا سوار ماشینش کردن ... چرا سربازه هم سوار شد ؟! دستمو به دیوار گرفتم ... ماشین پلیس راه افتاد ... چشمم به بابا بود ... سرش پایین بود ... نزدیک که شد سرشو بلند کرد ... نگاش با نگاه من تلاقی کرد ... اشکم فرو ریخت ... ماشین از جلوی چشام دور شد ...
_ کجا میری بابا ؟
آروم زمزمه کردم ... زانو زدم روی زمین ... بابا رو بردن ؟! دستمو گرفتم جلوی دهنم ... ولی بابا که امروز نوبت دادگاه داشت ... باید میرفت دادگاه ... ولی ... کجا بردنش ؟!
کل نیرومو جمع کردم ... بلند شدم ... رفتم سمت خونه ... صدای گریه مامان میومد ... همسایه ها جلوی درمون بودن ... با دیدن من عقب میرفتن ...
_ دخترش اومد ...
نگام به مامان افتاد ... نشسته بود وسط حیاط و گریه میکرد ... رفتم سمتش ... نگاشو بهم دوختو گفت : راسا ... بی پدر شدی ... باباتو بردن ...
بغض داشت خفه ام میکرد ... رومو برگردوندم سمت رها ... نشسته بود کنار در گریه میکرد ... نمیدونم چه نیرویی باعث شد .... صدام رفت بالا ...
_ بفرمایید بیرون ...
romangram.com | @romangram_com