#پناه_اجباری_پارت_57


فیروزه _ وای خدا ... ایول ... چهار روز ...

عاطفه _ آموزش پرورش که از این ناپرهیزی ها نمیکرد ...

زهرا زد توی شونه ی عاطفه و گفت : بیخی بابا ... اردو رو بچسب ...

فیروزه _ من میرم گفته باشم ...

_ منم پایه تم ...

فیروزه با خنده زد توی بازوی من ...

عاطفه _ بابا من رفتم شما مشکل دارید ...

عاطفه و زهرا رفتند ... فیروزه دست منو گرفتو راه افتادیم ...





فیروزه _ اینقده حال میده بری دزدی ...

_ واقعا زده به سرت ...

فیروزه یه لبخندی زد ...

_ خواستی بری دزدی یه خونه نشونت میدم برو ... اینقدر خونه هه ارزش داره که دست خالی برنمیگردی ...

فیروزه _ واقعا ؟

romangram.com | @romangram_com