#پناه_اجباری_پارت_53


با باز شدن در سریع از سرجام بلند شدم ... برگشتم ... تورج بود ... یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت : اینجا چیکار میکنی راسا ؟

_ سلام ...

تورج _ سلام ... چرا گریه کردی ؟

هیچی نگفتم ...

تورج _ بیا سوار شو ببرمت مدرسه ... بهت گیر میدنا ...

رفتم سمت ماشین ... سوار شدم ... تورج هم سوار شدو به راه افتاد ...

تورج _ خب ؟

_ چیزی باید بگم ؟!

تورج _ بله ... کله سح اومدی درخونه ما ... توضیحی نداری ؟

_ دلم واسه ترنم تنگ شده ...

از دروغم تعجب کردم ... نه که دروغ باشه ولی دلیلم این نبود ... تورج با مهربونی گفت : آخی آبجی کوچولوم ... منم دلم واسه اش تنگ شده ...

لبخندی زدم ...

_ داری کجا میری ؟!

تورج _ حال عمه خانوم دیشب بد شده ... بدنش بیمارستان ... حالا میرم ببرمش خونه اش ...

_ بیچاره ...

romangram.com | @romangram_com