#پناه_اجباری_پارت_52
****
باصدای مامان چشامو باز کردم ... چشاش قرمز بود ... نخوابیده بود یا گریه کرده بود ؟! بغض گلومو گرفت ... بی اختیار دستمو انداختم دور گردنش و خودمو توی بغلش جا دادم ...
_ مامان دوستت دارم ...
مامان _ من بیشتر عزیزم ...
خودمو ازش جدا کردم ...
مامان _ من میرم صبحونه تو آماده کنم ... دیگه نخوابیا ...
و رفت بیرون ... نشستم روی تخت ... اشکامو پاک کردم ... لباسمو پوشیدمو از اتاقم اومدم بیرون ... لقمه مو از مامان گرفتمو از خونه اومدم بیرون ... درو که بستم با صدای یکی از جام پریدم : سلام خانوم کوچولو ...
برگشتم سمتش ... عیسی بود ... اخمامو کشیدم توی هم ... راه افتادم ... دنبالم اومد ...
عیسی _ بابات میترسه بیاد بیرون ؟!
هیچی نگفتم ولی بغض داشت خفه ام میکرد ...
عیسی _ آخی ... چند روز دیگه که بابات پول احتشامی رو داد منم ولتون میکنم ...
برگشتم سمتش ... داد زدم : برید از اون رحمانی بگیرید ... دست از سرما بردارید ...
لبخند چندشی زد ... حالم ازشون بهم میخورد ... شروع کردم به دویدن ... نمیدونستم میخوام کجا برم ولی فقط داشتم میدویدم ...
به خودم اومدم ... جلوی خونه ترنم اینا چیکار میکردم ؟! نشستم جلوی در ... اگه بابای ترنم بود اون عمه پیرش بهش کمک میکرد ... خدا چرا من از این عمه ها ندارم ...
romangram.com | @romangram_com