#پناه_اجباری_پارت_51


مامان با عصبانیت گفت : شد ؟

نشستم روی پله ها ... بابا چیزی در جواب مامان نگفت ...

مامان _ زندگیمونو ریختی بهم ...

بابا _ من از کجا میدونستم رحمانی تو زرد از آب درمیاد ؟!

مامان _ مهدی بهت نگفت ... ؟! مهدی نگفت که به این مرده اعتماد نکن ...

بابا _ مریم بس کن ... اینقدر مهدی مهدی نکن ... فهمیدم برادرت میدونسته ...

مامان _ تو چرا اینهمه با مهدی بدی ... اینهمه کمکمون کرده ...

بابا _ آره کمک کرده ... ازش ممنونم ولی منتشو گذاشته ... حاضرم برم زندان ولی منتش روی سرم نباشه ...

مامان _ مهدی میتونه کمکم کنه ...

بابا _ اولا نمیخوام کمکم کنه بعدشم اون از کجا میخواد دو میلیارد پولو بیاره ؟! نکنه گنج پیدا کرده ما خبر نداریم ؟!

تمسخر حرف بابا رو به آسونی تشخیص دادم ... از سرجام بلند شدم ... رفتم سمت اتاقم ... درو که بستم بغضم ترکید ...

_ خدایا چرا باید اینجوری شه ؟! چرا باید رحمانی فرار میکرد ؟! چرا بابا همه سرمایه شو گذاشت ؟! چرا بابا فردا باید بره دادگاه ؟!

سرمو گذاشتم روی زمین و گفتم : چرا باید بابا و مامان باهم اینجوری حرف بزنن ...

گریه ام شدت گرفت ...



romangram.com | @romangram_com