#پناه_اجباری_پارت_50


_ دلم واسه ترنم تنگ میشه ...

لبخندی زدو دستشو دور بازوم حلقه کردو به خودش چسبوند و گفت : بهت نمیاد احساساتی باشی ...

لبخندی زدمو هیچی نگفتم ...

****

ترنم روبروی من ایستادو گفت : دلم واست تنگ نمیشه اصلا ...

بغضی که سعی داشتم نگهش دارم ترکید ... خودمو انداختم بغل ترنم و هردومون شروع کردیم به گریه کردن ...

نمیدونم چقدر گذشت که یکی ما رو از هم جدا کرد ... تورج بود ...

تورج _ ترنم بسه ... الانه که هواپیمات بپره ها ... برو دیگه ...

ترنم یه قدم رفت عقب ... نگاهی به هممون کردو گفت : دوستتون دارم ... خداحافظ ...

و پشتشو به ما کرد و دسته چمدونشو گرفت و رفت ... اشکام همینجور میومدن پایین ... با صدای سهند نگاهمو از جای خالی ترنم گرفتم ... خیلی وقت بود که رفته بود ...

سهند _ راسا جان بریم ؟

اشکامو پاک کردم ... سرمو تکون دادم و زودتر از اونا از فرودگاه اومدم بیرون ... سوار ماشین شدم ... سرمو به شیشه تکیه دادمو اشکام دوباره جاری شدن ...

غلت زدم ... خوابم نمیبرد ... صدای گریه مامان اعصابمو خورد کرده بود ... با حرص از سرجام بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون ... صدای بابا میومد : مریم جان ... تروخدا ...

مامان _ آخه مگه چی کم داشتیم ... من چی ازت خواستم ... مگه ولخرج بودیم ؟! چرا طمع کردی ؟!

بابا _ میخواستم زندگیتون بهتر شه ...

romangram.com | @romangram_com