#پناه_اجباری_پارت_44


_ وا خب چرا اینجوری میکنی ؟؟ نذاشتی درست سلام و احوال پرسی کنم ...میدونم خوشگلم میخوای باهام تنها باشی ...

ترنم نذاشت حرفمو کامل بزنم ... یکی زد پس کله ام ... با حرص نگاش کردم ... خواستم چیزی بگم که ترنم گفت : شب اینجایی دیگه ؟

_اوهوم ... خب چه خبر؟

ترنم _ سلامتی ... خبری نیست ...

یکم نگاش کردم ...

_ ترنم خودت خیلی محترمانه خبرها رو بگو ...حوصله ندارم ازت حرف بکشم

ترنم_بابا خبری نیست…

_باشه نگو ... اون روز موندم تو خماری ... فقط اینو بگو ... چرا میگی این اقا ارمان گل دروغ میگه ؟؟

ترنم _ اون موقعی که من داشتم غرق میشدم ایشون داشتن با تلفن حرف میزدن ... تا اون پسره که میشه یکی از فامیلای دختر خاله ام اینا اومد دنبال من ... بعد آرمان ... ولش کن ... اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم ..

منم بیخیال شدم ... بحثو عوض کردم تا نارحت نشه ... دیگه نفهمیدم تا کی صحبت کردیم ... از هر دری حرف میزدیم ... از خاطرات گذشته تا دلتنگی های اینده ...

صبح با صدای گوشی ام بیدار شدم ...ساعت گوشیم رو تنظیم کرده بودم هر روز ساعت 6 زنگ بزنه ولی هنوز نتونسته بودم جمعه ها رو حذف کنم ...

قطعش کردم و دوباره دراز کشیدم ... ولی مگه خوابم میبرد .

رفتم سمت ترنم که اونم بیدار کنم ... حداقل تنها نبودم ... صداش زدم ... به زور چشماشو باز کرد ...

ترنم _ هان چیه کله سحری ؟

و دوباره خوابید ... یه فکر خبیثانه به سرم زد ... پرده های اتاقشو کشیدم ... همه جا تاریک شد ... نمیتونست بفهمه چه زمانی از روزه ... به سمت ساعت دیواری اتاق رفتم و 5 ساعت کشیدم جلو . خب الان ساعت 11 بود ... به سمت گوشیش رفتم و گذاشتمش روی میزش که در دسترسش نباشه ...

romangram.com | @romangram_com