#پناه_اجباری_پارت_42
ادامه نداد ... منو ولم کرد و رفت طرف ساختمون ... اشکامو پاک کردم ... رفتم داخل ... نشسته بود روی مبل و چشاشو بسته بود ... رفتم توی آشپزخونه و از توی جعبه کمک های اولیه بتادین و پنبه رو دراوردم ... برگشتم توی سالن ... نشستم کنارش و روی پنبه بتادین زدم و بردم سمت لبش که گفت : لازم نکرده ...
دستم توی هوا موند ... بغضم ترکید ... انتظار چنین برخوردی رو نداشتم ... چشاشو باز کرد و نگام کرد ... با هق هق گفتم : ببخشید ... عصبانی ام کرد و منم اون گفتم ...
سهند _ دیگه اینکارو نکن باشه ؟
نگاش کردم ... سرمو تکون دادم ... لبخند بی جونی زدو گفت : من از بتادین میترسم میسوزونه ...
خنده ام گرفت ... اونم خندید ...
بالاخره با خنده و یکم زور و اجبار گذاشت زخم هاش رو ضد عفونی کنم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که سهند یه نگاه به ساعتش کرد و بلند شد و گفت : من میخوام برم جایی کار دارم ... عمو اینا کی میان ؟
_ نمیدونم ... سهند منم باید برم جایی ...
سهند یه ابروشو داد بالا و گفت : کجا ؟
_ خونه ترنم اینا ...
سهند _ باشه ... زود لباس بپوش منتظرم .
وای ... من اجازه نگرفته بودم ... چند لحظه نگاهش کردم ... انگار فهمید ... با حرص گفت : زود باش ...
دویدم سمت تلفن ... شماره مامانو گرفتم ... بعد از چندتا بوق مامان جواب داد : بله ؟
_سلام مامان . خوبید ؟ بابا خوبه ؟
مامان _ سلام دخترم ... ممنون ... شکر خدا باباتم عالیه ... دکتر گفت وضعیتش خیلی بهتر شده ...
romangram.com | @romangram_com