#پناه_اجباری_پارت_41


_ رامین خان هستن ؟

بله از لحن حرف زدنش معلوم بود از اینجور آدماست ...

_ نه نیستن ... شما ؟

_ بهش بگین عیسی گفت آقای احتشامی منتظرشونه ...

_ به آقای احتشامی بگید زیاد منتظر نمونه علف زیر پاشون سبز میشه ...

و گوشی رو گذاشتم ... توجهی به صدای زنگ و ضربه هایی که به در میزد نکردم ... یه جورایی عادت کرده بودم ... نشستم روی تخت و هندزفریمو گذاشتم توی گوشم ... چند دقیقه گذشت ... هندزفری رو دراوردم تا ببینم صداش میاد یا نه که دیدم صدای دادو فریاد میاد ... سریع رفتم پایین ... گوشی ایفون رو برداشتم ... صدای سهند بود ...

سهند _ برو بابا ... جرعتشو نداری ...

عیسی _ برو به بزرگترت بگو بیاد ...یا اونی که داخلِ ... اون جرعتش بیشتر از توئه ...

نمیدونم چی شد ... صدای فریاد سهند بلند تر شد : اشغال عوضی ...

گوشی رو رها کردم ... دویدم توی حیاط ... درو که باز کردم با دیدن جمعیت خشکم زد ... عده ای سهندو نگه داشته بودن ... یکی میگفت : مزاحمتون شده ؟!

سهند با عصبانیت خودشو رها کرد .... برگشت سمت در ... با دیدن من اخماش بیشتر توی هم رفت ... با فریاد گفت : گمشو داخل ...

کپ کردم ... سهند تا به الان اینجوری باهام حرف نزده بود ... بغض گلومو گرفت ... اومد طرف در و منو هل داد داخل ... درو بست ... از روی زمین خواستم بلند شم که بازومو گرفت و منو بلند کرد ... نگاهم به صورت خونیش افتاد ... با عصبانیت داد زد : به اجازه کی باهاش دهن به دهن شدی ؟

چونه ام لرزید ...

_ من فقط گفتم ...

سهند _ برام فرقی نمیکنه تو چی گفتی ... یه بار دیگه ببینم ...

romangram.com | @romangram_com