#پناه_اجباری_پارت_4
_ راسا بلند شو ...
و منو به زور از تخت جدا کرد ... دست بابا رو محکمتر گرفتم وگفتم : سهند تروخدا بزار بمونم ...
ولی بی توجه به حرفم دستمو از توی دست بابا کشید بیرون و منو کشید بیرون ... داشتم زار میزدم ...
_ میخوام پیش بابا بمونم ... بابا تو یه چیزی بگو بهش ... من میخوام پیشت بمونم ...
در که بسته شد رو بهش کردمو گفتم : خواهش میکنم بزار برم ...
سهند با عصبانیت گفت : شورشو دراوردی ... چرا اینهمه گریه میکنی ؟!
_ نمیتونم بخدا ...
سهند _ نمیتونی پس همینجا میمونی ...
یه لحظه خیز برداشتم تا برم سمت در که منو گرفت و دوباره برگردوند روبروی خودش ... بازوهامو گرفتو با خشم گفت : فکر نکن میذارم بری تو ...
_ سهند تروخدا ...
سهند _ تا هروقت گریه کنی نمیذارم ...
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم : دیگه گریه نمیکنم ...
سهند _ به قرآن قسم ... اگه یه بار دیگه گریه کنی میبرمت خونه ...
_ دیگه گریه نمیکنم ...
سهند _ حالا برو توی حیاط ... مامانتو صداکن بیاد باباتو ببینه آروم شه ...
romangram.com | @romangram_com