#پناه_اجباری_پارت_3


سهند _ هیچی نمیشه عزیزم ...

ولی من به حرفاش گوش نمیدادم ... ذهنم حول بابا و قلبش میگشت ... نمیدونم چقدر گذشت ... زن عمو هم اومده بود ... مامان رفته بود توی حیاط پیشش ... البته به اجبار سهند ... منو نتونسته بود ببره ... همونجور نشسته بودم پشت در و به در چشم دوخته بودم ... یهو در باز شد ... بازم پرستار بود ... نفسمو با حرص دادم بیرون ... دکتر بهم گفته بود هروقت اومد بیرون اجازه میده برم بابا رو ببینم ... ولی خبری از دکتر نبود ... پرستار اومد طرفمو گفت : تو راسایی ؟

سریع بلند شدم ... بیچاره پرستارِ چند قدم رفت عقب ...

_ چیزی شده ؟

پرستار _ نه عزیزم ... فقط پدرت میخواد ببیندت ...

_ میتونم برم ؟

پرستار _ آره ... ولی زیاد باهاش حرف نزنیا ...

_ ممنون ...

سریع رفتم داخل ... کدوم تخت بود ؟! یکی یکی تختا رو به سرعت نگاه میکردم ... هیچ کدومش نبود ... دیگه داشتم میرسیدم به آخرین تخت ... پس کو بابا ؟

_ راسا ؟

قلبم ریخت ... سریع برگشتم سمتش ... بابای عزیزمو روی یه تخت خوابونده بودن ... با هزار جور وسایل مختلف که بهش وصل بود ... رفتم سمتش ... دستشو به سمتم دراز کرد ... سریع دستشو گرفتم توی دستم و بوسیدم ...

_ جانم بابا جان ؟ راسا بمیره واست ...

آروم ضربه ای به صورتم زد ... ماسکو از روی صورتش برداشتو با صدایی که از ته چاه میومد گفت : اگه سالم بودمم جرعت داشتی اینو بگی ؟

همیشه بابا روی کلمه مرگ حساس بود ... هرکی توی خونه حتی به شوخی میگفت بابا عصبانی میشد ... دستمو بردم نزدیک و ماسکشو زدم به صورتش و گفتم : جون راسا حرف نزن ...

دیگه هیچ عکس العملی نشون نداد ... زل زد توی چشام ... هیچی نمیگفت ولی همین هیچی نگفتش باعث شد بغضم بشکنه ... سرمو گذاشتم روی دستش و با صدا گریه میکردم ... حس کردم یکی دستشو گذاشت روی شونه ام ...

romangram.com | @romangram_com