#پناه_اجباری_پارت_5


هیچی نگفتم ...

هیچی نگفتم ... میتونست با موبایلش زنگ بزنه ولی نزد ... میخواست من یکم بتونم به خودم مسلط شم ... سریع رفتم پایین ... مامان و زن عمو نشسته بودن روی چمنا و داشتن دعا میخوندن ... به دعای عهدی که دست زن عمو بود نگا کردمو گفتم : مامان برو بالا ... میتونی بابا رو ببینی ...

مامان سریع بلند شد کتاب دعاشو داد دستم و رفت طرف ساختمون بیمارستان ... نشستم جای مامان ... نگاهی به کتاب کردم و گذاشتمش پیش کیف زن عمو ... بعد از چند دقیقه سهند اومد پایین ...

سهند _ راسا بلند شو ...

_ باز چیه ؟

سهند با اخم گفت : بریم یه چیزی بخوریم ....

_ اشتها ندارم ...

زن عمو _ در شرایط عادی این بچه دوتا قاشق غذا میخورد حالا که دیگه استرس داره و ...

سهند _ مامان جان .... همین حرفا رو میزنید که اینم دور ور میداره ... حالا فکر میکنه شاهکار میکنه ...

و رو به من گفت : بلند شو تا به زور نبردمت ...

با حرص بلند شدم ... درحالی که پامو محکم میکوبیدم روی زمین با حرص گفتم : من هیچی نمیخورم ...

سهند لبخندی زدو گفت : نگا نگا دختر گنده ... راه بیفت ...

دستمو گرفت و کشید طرف دیگه ای ....یاد رها افتادم...رو به سهند کردم..





romangram.com | @romangram_com