#پناه_اجباری_پارت_39


_ یعنی ...

بابا نذاشت ادامه بدم ... صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : این ماجرا زود تموم میشه ... نمیخوام یه کلمه هم مادرت چیزی بفهمه ...

_ ولی بابا ...

بابا _ راسا جان ... تو باید بهم قول بدی این حرفا از توی این اتاق بیرون نمیره ...

_ باشه قول میدم ولی بابا ... چی شده ؟!

بابا _ همه چیو که شنیدی ...

مکثی کردو گفت : درست میشه همه چی ...

یه لحظه از فکرم گذشت که بابا به حرفای خودشم اطمینان نداره ... ولی من باید به حرفای بابا اطمینان میکردم .... لبخندی زدم ... بابا پیشونیمو بوسید و گفت : حالا بدو لباستو عوض کن الاناست که مامانت برسه ...

بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون

به دو روز نکشیده چند نفری اومدن دم در خونمون ... مامان هم فهمید ... مامان با اخمو تخم بابا رو سرزنش میکرد ... ولی بابا فقط آرومش میکرد ... سینا هردفعه میومد خونمون و میرفتن توی اتاق و حرف میزدن ... همین باعث شده بود اعصاب همه مون خورد بشه ... دیگه چیزی از مدرسه نمیفهمیدم ... همه فکرم پیش بابا بود ...

صدای گوشی بلند شد ... سریع دویدم پایین ... گوشی رو از روی میز برداشتمو جواب دادم ...

_سلام علیکم خانم کم پیدا

ترنم _ من کم پیدام یا تو ؟

_حالا چی شد یادی از ما کردی ؟

ترنم _ امشب باید بیای خونه ی ما

romangram.com | @romangram_com