#پناه_اجباری_پارت_38


صدای بابا اومد : راسا جان ؟

سینا نگاهی به در کرد و گفت : آره همه اش راست بود ... بابات ورشکست شده ...

بلند شدم ... رفتم سمت در ... بازش کردم ... بابا روی تخت خوابیده بود ...

_ بابا ؟

نگام کرد ...

_ این چیزایی که به سینا گفتید ... چی بودن ؟!

صدای سینا رو از پشت سرم شنیدم ...

سینا _ شنیده بود عمو ...

بابا _ تو میتونی بری عموجان ... ممنون ...

سینا _ خبرتون میکنم ... فعلا ...

و رفت ... بابا بعد از مکثی چشاشو به من دوخت و گفت : بیا اینجا عزیز دل بابا ...

بغضم بزرگتر شد ... رفتم سمتش ... نشست ... منو به خودش نزدیک تر کرد ... دستشو دراز کردو منو کشید توی بغلش ... سرمو گذاشتم روی سینه اش ...

بابا _ میدونی ... نمیخواستم هیچ کدومتون بفهمید ... ولی توئه فضول فهمیدی ...

_ همه چیزایی که به سینا گفتید ...

بابا _ آره ... همه اش راست راستِ ... اون روز بخاطر همین قلبم گرفت ... کسی که اومده بود دم در یکی از طلبکارا بود ...

romangram.com | @romangram_com