#پناه_اجباری_پارت_34
با صدای مامان چشامو باز کردم ... باید آماده میشدم تا دوباره برم مدرسه ... حوصله نداشتم ... با حرص بلند شدمو رفتم سمت دستشویی ... سریع لباسمو پوشیدمو اومدم پایین ... رفتم توی آشپزخونه ...
_ مامی جونم ... یه لقمه واسم بگیر ... حال ندارم بشینم بخورم ...
مامان یه نگام کردو گفت : برو رها رو بیدار کن تا واست لقمه بگیرم ...
_ من باید ببرمش ؟
_ نخیر من باید ببرمش ...
برگشتم ... سهند با لبخند گفت : صبح سرکار عالی بخیر ...
با لبخند گفتم : تو مگه کارو زندگی نداری ؟!
سهند _ فعلا عمو و شما مهمترید ...
نتونستم تحمل کنم ... با خنده گفتم : میدونی من چقدر دوستت دارم ؟!
سهند با لبخند موهامو که تازه بسته بودم بهم ریخت و گفت : آره عزیزم خر شدم ... باشه تو رو هم میبرم ...
صدای خنده ام بلند شد ... از آشپزخونه اومدم بیرونو داد زدم : بخاطر همینه دوستت دارم ...
رفتم توی اتاق رها و اونم بیدار کردم ... بعد از صبحونه سهند منو رسوند مدرسه ... هنوز پامو نذاشته بودم توی مدرسه که صدای خانم کریمی رو شنیدم : راسا مشفق !
ایستادم ... برگشتم سمتش و گفتم : سلام خانوم !
کریمی _ علیک سلام ... این کی بود ؟!
_ کی کی بود خانم ؟
romangram.com | @romangram_com