#پناه_اجباری_پارت_33


اول دری رو که مال ماشینا بود باز کرد ... با دیدن حدود ده تا ماشین دهنم باز موند ... ده تا ماشین از شرکتهای بزرگ ... بی ام دبلیو ... فراری ... بوگاتی ... لامبورگینی ...

برگشتم سمت ترنم ...





_ من دارم سکته میزنم ... آخه یه پیرزن رو به موت اینهمه ثروتو میخواد چیکار ... این ماشینا ؟!

ترنم _ اینا ماشینای برادر شوهرشن ... یعنی داشت یه کلکسیون راه مینداخت که سکته مغزی شد و مرد ...

_ بابا توهم ...

ترنم _ من از همه بیشتر قسمت کتاباشو دوست دارم ...

_ ولی من تحت تاثیر اینجا قرار گرفتم ...

ترنم خندیدو گفت : وای نمیدونی ... یه کتابی توی اون کتابخونه هستش که مال دوران افشاریه هستش ... میلیارد ها قیمتشه ...

عقب گرد کردمو از اون اتاق اومدم بیرون ... ترنم هم اومد بیرون و درو بست ...

_ واسه امنیت اینجا چیکار میکنن ؟

ترنم _ همه چیزایی که اینجا میبینی وقف شده ... غیر از خونه و یکی از ماشینا ...

_ که میرسه به همون آقای خرشانس ...

ترنم خنده اش گرفت ... دلم نمیخواست بیشتر از این توی اون خونه بمونم ... حس بدی داشتم ... اینهمه آدم از گشنگی میمیرن بعد یکی برای خوشگذرونی کلکسیون درست میکنه ... از خونه اومدیم بیرون ... جلوی در ایستادیم ... تورج اومد .... داروها رو داد به دست یکی از پرستارا و منو رسوند خونه ... رها خواب بود ... مامان و بابا هم توی اتاقشون بودن ... رفتم یه حموم حسابی کردم و شیرجه زدم توی تختم ....

romangram.com | @romangram_com