#پناه_اجباری_پارت_32


ترنم دستمو گرفت و کشید طرف همون ساختمون ... هر لحظه که بهش نزدیکتر میشدیم دهنم بیشتر باز میموند ...

ترنم با خنده : ببند ... آبرومو بردی ...

_ از خونه آقاجون اینا هم خیلی بزرگتره ... یعنی میشه گفت دوبرابرشه ...

ترنم دستمو کشید و با سرعت از پله ها رفتیم بالا ... به معنای کامل قصر بود ... ستونهاش بیش از ده متر بودن ... نماش سفید سفید بود ... با پنجره های بزرگ ... با صدای باز شدن در به ترنم نگاه کردم ... درو باز کرده بود ... منو هل داد داخل ... یه پذیرایی بزرگ بود ... دوازده متر یا بیشتر اونطرف تر پله های مارپیچی بودن ... فکر کنم یه صدتایی پله بود ... طرف راستمون یه سالن دیگه بود و اونطرفش یه راهرو ... طرف چپمون هم یه سالن بزرگ بود که توش سه تا تلوزیون گنده بود ...

ترنم زد روی شونه ام ... نگاش کردم ...

ترنم _ چطوره ؟

_ محشره ترنم ... اینا همش مال یه پیرزنِ ؟

ترنم _ درست حرف بزنا ... تا دوسال پیش عمه خانوم پایه همه چی بود ... خیلی هم روحیه جوونی داشت ... با مرگ برادر شوهرش دیگه تنها شد .... کسی نمیاد اینجا ... فکر کنم بخاطر همین سکته زد ... دو تا پرستار داره ... تورج هم هرروز میاد خونه شون تا اگه کاری دارن کمک کنه ...

_ با اینهمه ثروت یه نوه یه بچه هم نداره ...

ترنم _ واسه هرکدوم از ماها یه زمین گذاشته ... یه بار خودش بهم گفت ... ارزو میکرد یکی از ماها بچه اش باشیم ...

کمی سکوت کرد ... منم کمی اطرافو نگاه کردم که یهو ترنم گفت : بیا بریم ... بهترین قسمت خونه ...

منو کشید به طرف پله ها ... رسیدیم جلوی یه در ...

_ این که رمزیه !

ترنم گردنبندشو دراورد ... بازش کرد و گرفت جلوی چشمی دستگاه و گفت : من و تورج کلید اینجا رو داریم ...

در باز شد ... رفت عقب ... با دیدن سه تا در خنده ام گرفت ... نگاهمو به ترنم دوختم ... لبخندی زدو گفت : اینجا همش ماشینه ... اینجا فرش و اینجا ... کتاب ...

romangram.com | @romangram_com