#پناه_اجباری_پارت_29


ترنم چشاشو بست و باز کردو گفت : حالم بد شد اومدیم بیرون ...

اومد جلوتر و گفت : چرا ؟!

ترنم _ چرا اومدیم بیرون یا چرا حالم بد شده ؟!

اینقدر با عصبانیت گفت که آرمان دیگه هیچی نگفت ... رفت دور تر و نشست روی ماسه ها ... نشستم پیش ترنم ... سرشو گذاشت روی شونه ام و چشاشو بست ...

ساعت نه بود که دیگه بالاخره رضایت دادن بریم ... لباسا رو عوض کردن و راه افتادیم ... ترنم عقب خوابید و من نشستم جلو ... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به تاریکی بیرون نگاه کردم ...

با صدای باز شدن در چشامو باز کردم ... جلوی یه خونه بودیم ... یه در بزرگ ... فکر کنم میشد همزمان چهارتا ماشین برن داخل ...

ترنم _ رسیدیم ؟

_ نه ... ترنم این خونه کیه ؟

نگاهی به خونه کردو گفت : عمه بابا ...

_ چه بزرگه ...

ترنم _ توشو ندیدی ... خیلی قشنگه ... پیاده شو بریم پایین ...

سوییچو دراوردم و پیاده شدیم ... دزدگیرو زدیمو وارد خونه شدیم ... دهنم باز موند ... یه دوسه کیلومتری اونور تر یه ساختمون بود ... یه خیابون مانند بزرگ بود ... اطرافش پر بود از درخت ...

ترنم _ من عاشق این درختام ...

_ وای خوش به حال بچه هاشون ... چقدر توی بچه گی اینجا بازی کردن ...

ترنم _ آره ... خیلی جای قشنگیه ... یادمه هر هفته همه فامیل جمع میشدن اینجا ...

romangram.com | @romangram_com