#پناه_اجباری_پارت_28


سطح آب هیچی نبود ... حتی یه سیاهی ... بچه ها خیلی دور تر از ما بودن ... گریه ام گرفت ...

_ ترنم ؟

بازم جوابی رو نشنیدم ... نفسمو گرفتمو رفتم زیر آب ... نتونستم تحمل کنم ... شوری آب نمیذاشت چشامو باز کنم ... بلند تر داد زدم : ترنم ؟

صدای بچه ها خوابید ... برگشتم سمتشون .... تورج داشت میومد سمتمون ...

_ ترنم نیست ...

تورج _ یا خدا ...

شیرجه زد توی آب ... یکی یکی پسرا میومدن نزدیک ... به اطراف نگاه کردم ... کجا رفتی تو ؟! با هر موجی که میومد میرفتم زیر آب ... دوباره میومدم بالا ...

_ پیداش کردم ...

صدای یکی از پسرا بود ... تورج سریع رفت سمتش ... ترنمو بردن ساحل ... خودمو رسوندم بهش ... زانو زدم کنارش ...

مهران _ تورج بلندش کن باید ببریم بیمارستان ...

صدای سرفه ی ترنم و بلافاصله خالی شدن آب توی معده اش ... داشت سرفه میکرد ... تورج محکم ترنمو گرفت توی بغلش گفت : خدایا شکرت ...

ترنم هیچیش نبود ... روی ماسه ها ولو شدم ... نفس راحتی کشیدم ... دوباره به ترنم نگاه کردم ... یه پتو انداختن روی دوشش ... با صدای خش داری گفت : من حالم خوبه ... یکم بشینم بهتر میشم شما برید ...

وقتی دیدن حالش خوبه یکی یکی رفتن سمت آب ... جلوی ترنم نشستم و با بغض گفتم : خیلی بیخودی ... مردم از ترس ...

لبخندی زدو منو گرفت توی بغلش ... آروم زیر گوشم زمزمه کرد : همه حرفاش الکی بوده ...

ازش جدا شدم ... متوجه آرمان شدم که از تپه ماسه ای اومد پایین ... نزدیک ما که شد گفت : چرا توی آب نیستید ؟ ذوقتون خوابید ؟

romangram.com | @romangram_com