#پناه_اجباری_پارت_17


از روی اپن افتادم پایین ... بی اختیار رفتم نزدیکتر ...

سهند _ نباید اتفاقی بیفته ...

اشکام جاری شدن ... یعنی اگه یه بار دیگه حمله بهش دست بده من بابامو از دست میدم ؟! نه ... حتی فکرشم واسه ام شکنجه بود ... نشستم روی کاشی سفید ... سهند نشست کنارم و گفت : تو باید کمک کنی عمو چیزیش نشه ...

نگاه بی روحمو بهش دوختمو با صدای لرزونم گفتم : بابا نباید چیزیش بشه ...

سرمو کشید توی بغلش و گفت : میدونم عزیزم ... بخاطر همینه میگم باید کمک کنی ... همه باید کمک کنیم بابات هیجان زده نشه ...

بغض داشت خفه ام میکرد ولی نمی ترکید ... نفس عمیقی کشیدم تا بلکه فرو بخورمش ولی ناموفق بودم ... سهند منو از خودش جدا کردو صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : عمو نمیدونه دکتر چی گفته ... نبایدم بدونه ... همه باید کمک کنیم هیچ بلایی سر عمو نیاد ...

سرمو به معنای فهمیدن تکون دادم ... سهند لبخندی زدو گفت : عمو به تو بیشتر از همه علاقه داره ... نباید کاری کنی بفهمه ...

_ باشه ...

سهند پیشونیمو بوسید و بلند شدو رفت طرف لیوانش ... آبو خورد و رو به من گفت : من میخوام برم کاری نداری ؟

فقط سرمو تکون دادم ... لبخندی زدو خداحافظی کردو رفت ... جون نداشتم از سرجام بلند شم ...

جون نداشتم از سرجام بلند شم ...همه ی فکرم پیش بابا بود ... نباید میذاشتیم چیزیش بشه ... با صدای مامان نگاش کردم ...

مامان _ تو چرا اینجا نشستی ؟!

بلند شدم ... مامان رفت طرف یخچال و پلاستیکی از داروها رو گذاشت توش و گفت : سهند رفت ؟

_ آره ...

مامان _ واقعا که مدیونشیم ... اگه نبود معلوم نمیشد این چند روز باید چیکار میکردیم ...

romangram.com | @romangram_com