#پناه_اجباری_پارت_15
سریع رفتم کنار ... اومدن داخل ... درو بستم و بهش تکیه دادم و به بابا که داشت به کمک سهند میرفت بالا نگاه کردم …دلم نمیخواست اینجوری ببینمش ... دوست داشتم اون بابایی رو ببینم که خنده هاش باعث میشد لبخند روی لبم بشینه ... باید ازش میپرسیدم چرا دوباره حمله بهش دست داد ... مگه اون پسره چی بهش گفته ... تکیه مو از در گرفتمو رفتم داخل ... بابا اینا توی اتاق مامان اینا بودن .... رفتم سمت در که سهند ازش اومد بیرون و درو بست ...
سهند _ بابات باید استراحت کنه ...
_ یه کوچولو ببینمش ...
سهند _ نه دیگه ....
با حرص گفتم : اینجوری که میشی ازت بدم میاد ...
با خنده اومد سمتمو سرمو بغل کرد و گفت : تو هم اینجوری حرص میخوری من ازت خوشم میاد ...
سرمو از خودش دور کردو گفت : نمیدونی وقتی حرص میخوری این چشات چقدر خوشگل میشن ...
سرمو تکون دادمو گفتم : خوشگل بودن ...
منو ول کردو رفت سمت آشپزخونه و گفت : بر منکرش لعنت ...
منم دنبالش رفتم ... نشستم روی اپن و درحالی که پامو تکون میدادم گفتم : سهند ؟
سهند _ جانم ؟
_ دکترا چیز دیگه ای نگفتن ؟
نگام کردو گفت : مگه باید چی میگفتن ؟
_ یعنی حال بابا خوب میشه دیگه ؟
روبروم ایستاد ... لیوان آبو گذاشت کنارم روی اپن و گفت : راسا ؟
romangram.com | @romangram_com