#پناه_اجباری_پارت_14


_ پس چی ؟

جلوم زانو زد و گفت : منو مهراب داشتیم کنار استخر بازی میکردیم ... اون اومد از پشت پخ کرد ... منم که ترسو ... افتادم توی آب ... وایساده بودن بهم میخندیدن ... با حرص نگاشون میکردم و فحششون میدادم ... رو کرد به مهراب و گفت که بره واسم لباس بیاره ... وقتی مهراب رفت رو به من گفت : خوش میگذره ؟

نگامو دوختم بهش ... خیلی حال میداد اذیتش کنم ... رفتم سمتش و گفتم : کمکم کن بیام بیرون ... دارم یخ میزنم ...

اومد نزدیکم ... دستشو دراز کرد ... منم نامردی نکردم کشیدمش توی آب ... داشتم بهش میخندیدم که گفت : مرض ... چه خوش خوشانشم شده ...

واسش زبون دراوردم که خیز برداشت سمتم ... خواستم فرار کنم که دستش حلقه شد دور کمرم ... آروم زمزمه کرد : حالا زبون در آر ... برگشتم سمتش ... دهنمو باز کردم تا زبونمو نشونش بدم که گفت : دوستت دارم ...

دهنم همینجوری خشک شد ... با خنده دهنمو بست و اومد نزدیک و گفت : حالا چی ؟

با حرص دستمو بردم بالا و زدم توی گوشش ... داشت گریه ام میگرفت ... منو مسخره کرده بود ... از استخر اومدم بیرون ... این چند روز آخرم باهاش سر سنگین بودم ...

_ وای خدا ... چه رمانتیک ...

اونقدر ضایع نقش بازی کردم که ترنم بازم زد توی سرم و گفت : بلد نیستی احساساتی شی ادا در نیار ...

ادامو دراورد ... هر دومون همزمان صدای خنده مون بلند شد ...

اونقدر ذوق داشتم که بی خیال آیفون شدم و دویدم سمت در ... درو که باز کردم سهند با خنده گفت : چته تو ...

بی توجه به حرفش گفتم : سلام بابا ...

بابا لبخندی زدو دستشو اورد جلو و منو کشید توی بغلش ... منم خودمو بیشتر جا دادم توی بغلش ... بعد از مدتها آرامش گرفته بودم ...

صدای حرصی مامان باعث شد از بابا جدا شم ...

مامان _ راسا این چه کاریه ... باباتو دم در نگه داشتی ...

romangram.com | @romangram_com