#پناه_اجباری_پارت_12


_ آره بازم قلبش ...

ترنم _ وای ... الان حالش چطوره ؟

_ خوبه ... آوردنش بخش فکر کنم ...

ترنم _ من برم به بابا بگم ... میاییم ملاقات ... اونجا میبینمت ...

_ باشه ... فعلا ...

ترنم سریع خداحافظی کرد ... رفتم توی آشپزخونه وسایلا رو جمع کردم و رفتم توی اتاق رها ... خواب بود ... منم کنارش دراز کشیدم ... گرفتم توی بغلم ... نمیدونم کی خوابم برد ...

_ راسا ؟

چشامو کمی باز کردم ... سروش و رها بالای سرم بودن ... سرمو کمی چرخوندم و گفتم : ها ؟

سروش _ ها چیه بی ادب ؟! بلند شو بریم بیمارستان ...

سریع بلند شدم ... لباسمو پوشیدم ... با آژانس رفتیم بیمارستان ... تورج و ترنم و بابا و مامانش اومده بودن ... با دیدن ترنم همه رو یادم رفت ... یک جیغ جیغی میکردیم که همه با تعجب نگامون میکردن ... بابا هم حالش خوب بود ... میتونست حرف بزنه ... در بعضی موارد منو ترنمو اذیت میکرد ... قرار شده بود سه روز بعد بابا مرخص شه ... دیگه خیالم راحت شده بود ...

دو روز بعد رفتم پیش ترنم ...

ترنم _ وای راسا نمیدونی چقدر خوش گذشت ....

_ صبح تا حالا فقط میگی خوش گذشت خب بگو چی شده دیگه ...

شروع کرد به تعریف کردن ... انواع اسما رو میگفت ... ولی من هیچکدومشون رو نفهمیدم چیکاره ترنم ان ... ولی از کل حرفاش فهمیدم پسر عموش بهش گفته دوستت دارم ... ترنم هم کلا فقط بخاطر همین ذوق زده بود ...

_ هوووووووو گفتم چی شده ... یه دونه ابراز علاقه کرده ها ....

romangram.com | @romangram_com