#پادشاه_من_پارت_99
باید از آن وضع بیرون می آمد....
نفس عمیقی کشید و وارد اتاقشان شد...
پویان به آرامی خواب بود....
ساعت از یازده گذشته بود دیر وقت بود برای خبر کردن پدر و مادر ها برای بازگشت محمدرضا....
وارد آشپزخانه شد و غذا ها را در یخچال گذاشت....
تمام وسایل را سر جایش گذاشت و بیرون رفت....
جلوی تلویزیون نشست....جای همیشگی محمدرضا....
انگار نمیتوانست یک جا ساکن باشد...
دوباره بلند شد...شروع کرد به راه رفتن.
صدای در از فکر و خیال بیرون آورد...
سریع بیرون دوید...
حتی دمپایی هم نپوشید...
لبخندی زد و در را باز کرد....
با دیدن چهره خسته محمدرضا نفس عمیقی کشید و سلام کرد....
محمدرضا فقط سری تکان داد و وارد شد....
لب حوض نشست و دست و رویش را شُست...
مریم نزدیکش رفت و گفت:"خیال کردم دیگه نمیای...چقدر دیر اومدی؟"
محمدرضا بلند شد و نگاهش کرد:"دوست داشتی نیام؟؟؟"
مریم سریع دستی تکان داد:"نه نه اصلا منظورم این نبود....میدونی که هیچ وقت به نبودنت
romangram.com | @romangram_com