#پادشاه_من_پارت_98
استکان چای را در سینی گذاشت و یک دفعه بلند شد....
مریم متعجب نگاهش کرد:"چی شد؟"
محمدرضا بدون این که جواب دهد با عجله گفت:"پول داری؟"
مریم هم از جایش برخاست:"پول میخوای چیکار؟؟؟"
محمدرضا سریع دستش را در هوا چرخاند و با صدای بلندی گفت:"سوال پیچم نکن برو پول بیار
بهم لازم دارم...."
مریم ترسید....دلش کتک مجدد را نمی خواست...
از کیفش کمی پول برداشت و سمتش گرفت...
محمدرضا چنگی زد پول ها را کشید و بدون هیچ حرف و کلامی از خانه بیرون زد...
این همه تغییر عجیب بود....
خیلی عجیب...
مریم ماند و یک دنیا سوال....
می ترسید...
ترس از دوباره رفتنش امانش را بریده بود...
تمام مدت راه میرفت و با دستش بازی میکرد....
هم نگران بود و هم میترسید....
قلبش تند تند بالا و پایین میشد....
عرق سرد روی پیشانی اش بود...
دست و پایش میلرزید...
romangram.com | @romangram_com