#پادشاه_من_پارت_96

خبری از خودت بهم ندادی؟این سر و شکل چیه برا خودت درست کردی؟؟؟چرا انقدر شکسته
شدی؟؟؟"
لحنش متفاوت شده بود...
انگار آن محمدرضا ی سابق نبود....
شانه ای بالا انداخت:"زاهدان بودم....نتونستم...یعنی نمی شد....موقعیتم جوری بود که به تلفن
دسترسی نداشتم....مکان و زمان روم تأثیر گذاشته..."
مریم سری تکان داد و وارد اتاق شد....پویان را سر جایش خواباند و سریع بیرون رفت و کنار
محمدرضا نشست....
از نزدیکی محمدرضا بوی بدی به مشام مریم خورد...
خودش را عقب کشید:"آه محمدرضا بوی یه چیزی میدی مثله...چیه اسمش؟؟؟ اممم....هان مثله
بوی تریاک و هرویین...پاشو برو حمام....اه اه..."
محمدرضا لبش را به دندان گرفت و بلند شد:"برام حوله و لباس بیار"
تا محمدرضا وارد حمام شد مریم وارد آشپزخانه شد و مشغول آشپزی....
غذای مورد علاقه محمدرضا را بار گذاشت....
تمام مخلفات را حاضر کرد....
چقدر زود دعایش مستجاب شد....
کاش زودتر به امامزاده میرفت و التماس میکرد....
صدای محمدرضا از فکر بیرون آورد....


سریع حوله و لباس هایش را دستش داد و کناری ایستاد....

romangram.com | @romangram_com