#پادشاه_من_پارت_93

چشم های اشک آلودش را باز کرد و با لبخند به پسرکش نگاه کرد:"جانم عزیزم... جانم
پسرم....الان می ریم خونه....هیییش"
اشک هایش را پاک کرد و بلند شد...چادرش را صاف کرد و محکم پویان را گرفت ....
نفسی تازه کرد و زمزمه کرد:"خدایا محمدرضا رو می سپرم دست خودت....صحیح و سالم برگرده
پیشم..."
به خاطر بیقراری های پویان سریع تاکسی گرفت و سمت خانه رفت...
سر کوچه پیاده شد ....
نفس عمیقی کشید و قدم برداشت...
سرش را پایین انداخت....
حس خجالتی بودنش نمی گذاشت سرش را بالا بگیرد....
می ترسید از زخم زبان های مردم....
چشم هایش میسوخت....
درد داشت بَس که گریه کرده بود...
صدای آشنایی به گوشش خورد:"مریم خانوم واسیا یه چند دقیقه"
سریع برگشت و با علی مواجه شد....
اخم هایش درهم شد و با اکران سلام کرد....
اصلا از علی خوشش نمی آمد....


علی تک سرفه ای کرد و گفت:"مریم یه بار پسم زدی بخاطر محمدرضا یی که بود الان که نیست
چرا؟؟بخدا دوستت دارم"

romangram.com | @romangram_com