#پادشاه_من_پارت_92

در کیفش را باز کرد و بسته ای را سمت مریم گرفت:"دستت درد نکنه انگار میخوای برای
بیرون...این یه هدیه اس از طرف من بخاطر تولد پسرت...حالا هم اگه جایی میخوای برای بیا من
میرسونمت"
مریم دستش را جلو برد و بسته را گرفت :"لطف کردید خانوم...."
ستاره دست مریم را گرفت و سمت ماشینش کشید....
مقصد مریم امامزاده صالح بود....
دلش آرامش آنجا را میخواست اگرچه را دیر بود....
پویان را خواب کرد....
اورا محکم به خود چسباند مبادا او را هم از او جدا کنند...
خلوت بود...
نزدیک رفت و زیارت کرد...
بخاطر پویان سریع نشست....روبه روی ضریح...
تسبیحش را از کیفش بیرون آورد و مشغول ذکر گفتن شد....
چشم هایش را بست و شروع به درد و دل با خدایش شد:"خدایا خودت داری وضعیت منو می
بینی....خسته شدم....کم آوردم دیگه طاقت دوری ندارم...چرا تموم نمیشه این دوری...خدایا دیگه
بدون محمدرضا نمیتونم...خدایا خسته شدم از زخم زبون های مادر و پدرم....دلم براش تنگ
شده....خدایا میخوام امتحانمو مردود بشم اما محمدرضام پیشم باشه ....یا نه فقط خبری ازش
داشته باشم خبر از سلامتش....خدایا یا برگردونش یا..."


تا خواست ادامه دهد صدای گریه پویان بلند شد....

romangram.com | @romangram_com