#پادشاه_من_پارت_91

آلبوم عکس ها را برداشت و زیر پنجره نشست.پویان را روی پاهایش خواباند....
صفحه اول را ورق زد....
عکس دونفره ای بود که شب عروسی گرفته بودند....
لبخند محمدرضا در عکس اشک را به چشمان مریم آورد...
بی معرفت هشت ماه است که نه خبری داده و نه خبری گرفته....
تمام صفحات را با اشک دید....دلش گرفت....
دلش جایی را میخواست که آرامش کند....
اشک هایش را پاک کرد و پویان را روی رختخوابش گذاشت سمت کمد لباس ها رفت...
لباس تماما مشکی ایی پوشید....
انگار در رنگ سیاه آرامش میدید....
لباس های پویان را هم عوض کرد...
چادرش را روی سرش انداخت و از خانه بیرون رفت....
تا خواست در را باز کند ضربه ای به در خورد....
همیشه از صدای در می ترسید.....
پویان را محکم به خودش چسباند و با ترس و لرز در را باز کرد...
چهره ستاره در جلوی چشمش ظاهر شد...
نفس عمیقی کشید و لبخندی زد:"سلام ستاره خانوم...."


ستاره هم متقابلا لبخندی زد:"سلام عزیزم...خوبی؟پسر گلت خوبه؟"
_"ممنون خانوم بفرمائید داخل..."

romangram.com | @romangram_com