#پادشاه_من_پارت_90
برگشتنی نیست آبجی....خوبیت نداره تو هم تنها باشی....تو یه کسیو میخوای که خرجتو بده و
همراهت باشه بچتم که پدر میخواد...حالا اگه اجازه بدی ما اومدیم اینجا تا شمارو برای علی آقا
خواستگاری کنیم...."
مرتضی سکوت کرد....
مریم ماتش برد....
علی لبخند زد و عاطفه منتظر به مریم نگاه کرد....
خواستگاری در چنین شرایطی؟؟
محمدرضا ازدواج کرده یا مرده؟؟؟
مریم لبش را به دندان گرفت تا اشک هایش از سر چشمه اش نجوشد....
نگاهی به پویانش انداخت....
چشم هایش باز بود....
خیره شد در چشم های مشکی محمدرضا مانندش...
لرزه به جانش افتاد....
از مرتضی توقع نداشت....
مریم از جایش برخاست:"دست شما درد نکنه آقا مرتضی....محمدرضا رفیقته چرا فکر بد راجبش
کردی؟؟؟یعنی انقدر بدبخت شدم که باید بخاطر خرجیم ازدواج کنم زمانی که شوهر
دارم؟؟؟نمیدونید که محمدرضا هنوز شوهر منه و منم دوستش دارم و تا آخر عمرم اگر نباشه به
هیچ مردی رو نمیزنم و بهش نگاه نمیکنم.... "
بعد از رفتن مهمان ها مریم بچه اش را بغل گرفت و وارد اتاق شد....
romangram.com | @romangram_com