#پادشاه_من_پارت_89

مریم استکان چای را در سینی گذاشت:"میدونی که محمدرضا خوشش نمیاد داداشت بیاد
اینجا...!"
عاطفه پوفی کشید:"اووووه محمدرضا.... کو محمدرضا ؟؟؟؟هان؟؟؟همچین میگه خوشش نمیاد
انگار محمدرضا کنارشه....بیچاره محمدرضا دیگه نیست خطش بزن از تو اون مغز منور الفکرت"
عاطفه سینی چای را برداشت و بیرون رفت....
مریم دلش نمیخواست بیرون برود اما صدای گریه پویان وادار به خروجش کرد....
سمت اتاق دوید و سریع پویان را در آغوش گرفت: "جانم قربونت برم.... جانم عزیزم....هیییییش
آروم پسرم....آروم قند عسلم.... ببین مامان کنارته..."
با همین چند جمله پویان آرام شد....
مریم لبخندی زد و بوسه ای آرام بر پیشانی اش زد...
پویان را در بغلش خواباند و از اتاق بیرون رفت و خواست دوباره وارد آشپزخانه شود که مرتضی
گفت: "مریم خانوم چند لحظه بیا بشین به حرفای ما گوش کن و بعد برو به کارات برس..."
باز ترس به جانش افتاد....
لبش را گزید:"بفرمایید"
مرتضی نگاهی به علی و بعد به مریم انداخت و بعد از نفس عمیقی شروع کرد: "هشت ماه
گذشته....هیچ کس خبری از محمدرضا نداره....انگار آب شده رفته تو زمین....چند باری به دوستام


که تو شهرای جنوبی ان گفتم بگردن اما نبوده....مشخصاتش رو دادم به نیرو هایی که رفتن جبهه
و خط مقدم اونام خبری نداشتن....نمیخوام ازم دلگیر بشی....اما اونی که رفته و خبری ازش نیست
دیگه بر نمیگرده...شاید رفته اونور....شاید ازدواج کرده و شاید زبونم لال مرده....این آدم

romangram.com | @romangram_com