#پادشاه_من_پارت_88
خشک و خشن گفت: "میشه بدون کلیشه حرف بزنی..."
عاطفه تا خواست رشته کلام را در دست بگیرد صدای در افکارش را در هم ریخت....
مریم از جایش بلند شد و پویان را سر جایش خواباند و چادرش را صاف کرد و سمت در رفت....
حسی شبیه نگرانی به وجودش افتاده بود...
نفس عمیقی کشید و در را باز کرد....
چهره خندان علی در قاب چشمانش قرار گرفت...
-"سلام مریم خانوم..."
-"سلام....بفرمایید "
علی لبخندی عریض زد و از کنار مریم رد شد....
مریم صلواتی فرستاد و از خدا کمک خواست....
نمیخواست اتفاقی بر خلاف خواسته محمدرضا در این خانه ایجاد شود...
همانطور که آرام سمت خانه میرفت سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:"محمدرضا کاش بودی...
"
علی بعد از سلام کردن کنار مرتضی نشست....
مریم دلگیر شد....اصلا حوصله مهمان سرزده خصوصا علی را نداشت....
عاطفه را صدا کرد...
-"جانم مریم؟"
با غیض سمتش برگشت:"شما نباید میگفتی برادرت هم میخواد بیاد؟؟؟"
عاطفه لبخندی زد:"اونم مثه ما مهمونه دیگه....حالا چه بی خبر چه با خبر..."
romangram.com | @romangram_com