#پادشاه_من_پارت_87
بود....
مرتضی هم خندید و سری تکان داد و وارد خانه شد و گوشه ای نشست....
مریم کفری وارد آشپزخانه شد و مشغول ریختن چای شد...
عاطفه بچه به بغل از اتاق بیرون آمد....
آنقدر کوچک بود که در دستان عاطفه غرق شده بود انگار....
کنار مرتضی نشست.....هردو شروع کردن به حرف زدن با بچه:"خاله قربونت بره....بخند
خوشکلم....بخند شاه پسرم...قند عسلم....چراغ خونه....گل تو گلدون....قند تو قندون...."
مریم سینی چای را جلوی آنها گذاشت و چشم غره ای به عاطفه رفت:"کار خودتو کردیا....ببین
بچمو..."
عاطفه بوسه ای به دست پویان زد و اورا بغل مریم سپرد....
چای را که خوردند عاطفه نگاهی به مرتضی کرد و بعد با نفسی عمیق گفت: "مریم جان میخوام
یه چیزی رو بهت بگم....لطفا خوب گوش کن خب؟"
مریم همانطور که سعی میکرد با تکان دادن پویان خوابش کن به عاطفه نگاه کرد و مشکوک
پرسید:"چیزی شده؟؟"
عاطفه لبخندی زد:"خیره ایشالا..."
مریم متعجب شد....
ته دلش خالی شد....
ترسید....
شک کرد....
romangram.com | @romangram_com