#پادشاه_من_پارت_9

محمدرضا کلید را در قفل کرد و زیر لب زمزمه کرد:"بسم الله الرحمن الرحیم"
و در را باز کرد...
وارد حیاط کوچکشان شدند...
حیاطی که یک حوض کوچک آبی رنگ در وسطش بود و کناره هایش باغچه های کوچیکی که
فضای دلنشینی را به رخ عروس و داماد کشید...
مریم دست در دست شوهرش از زیر درخت هایی که بعضی هایشان سبز و بعضی هایش هنوز
شکوفه بهاری داشتند رد شدند و رسیدند به ایوانی که چهار پله میخورد...
محمدرضا لبخندی زد و رو به مریم گفت:"شما بفرمایید اول..."
مریم نگاهی به همسرش انداخت و سری تکان داد و تور بلندش را از زیر پایش بیرون کشید و از
پله ها بالا رفت و محمدرضا پشت سرش...
هردو کنار هم ایستاده بودند و به منزلشان نگاه میکردند...
زیباتر از چیزی بود که تصور میکردند...


ساده اما دلنشین...
مریم جهیزیه اش کامل بود اما زیاد پولدار نبودند که در آن سال میز نهار خوری یا حتی مبل
برایش بخرند...
مریم در حالی که لبخند میزد روبه محمدرضا کرد و گفت:"نمیخوای بشینی؟"
محمدرضا نگاهی جالب و پر از عشق به مریم کرد:"چایی میاری برام؟"
مریم چشم هایش گرد شد...
ساعت یک نصفه شب وقت چای خوردن نبود...

romangram.com | @romangram_com