#پادشاه_من_پارت_8

محمدرضا با لبخندی از سر خشنودی سمت مریم رفت و دستش را گرفت و اورا کشید سمت
ماشین گل زده ای که به اصطلاح ماشین عروس بود...
چه عروسی ساده ای بود...
چه ساده در یک شب بعد از دوسال انتظار بهم سیدند...
دوسالی که محمدرضا جهرم بود و مریم در حصار خانگی تهران...
وحالا با یک لبخند پدرانه چه شاعرانه جشن میگرند این وصال شیرین را...
محمدرضا درب پیکان سفید رنگی که با گل تزیین شده بود را باز کرد...
اردیبهشت شصت و چهار...
بیست و سه اردیبهشت...
دقیق شب تولد مریم شب عروسی شان بود...
مریمی که تازه وارد بیست و چهار سالگی شده بود... محمدرضا با صلواتی ماشینش را روشن کرد
و از بین تعداد کمی از اقوام و پدر و مادرها گذشت تا به خانه شان بروند...


خانه ای برای محمدرضا و بانو...
خانه ای مشترک...
خانه ای که با همت یکدیگر ساختند و چیدند...
خانه ای که تارش عشق بود و پودش از جنس محبت...
محمدرضا ماشین را جلوی خانه جدیدشان پارک کرد...
در هایش را قفل کرد و سمت مریم که منتظر ایستاده بود رفت...
هردو نفس عمیقی کشیدند...

romangram.com | @romangram_com