#پادشاه_من_پارت_7

گفت:"به همین قرآن و برکتش قسم من مریم رو خوشبخت میکنم..."
حاجی نگرانتر از قبل به دامادش نگاه کرد...
قلبش باور نداشت این قسم را...
مگر جز مریم فرزند دیگری هم داشت؟؟
مگر جز آرامش و خوشبختی و سعادت او چیز دیگری میخواست؟؟
دست ها گرمی دور مچش قرار گرفت...
محمدرضا بود که دست های حاج محسن را گرفت بود...نگاهش را به صورت نگران او انداخت و
گفت:"حاجی قسم خوردم به کلام الله...بازم قبولم نمیکنی؟؟؟نمیخوای به اشکای دخترت خاتمه
بدی؟؟نمیخوای با دل خوش مارو راهی خونمون کنی؟؟"
حاج محسن با اخم های گره خورده داماد قسم خورده اش را نگاه کرد...
چیزی در صورت محمدرضا دید...
چیز مثل صداقت و راستی...


محمدرضا خم شد تا دست پدر خانمش را ببوسد اما حاجی سریع دستش را عقب کشید و با
دست دیگرش سر محمدرضا را بالا آورد و نگاهش کرد...
اینبار در چهره اش خبری از اخم و تلخی و نگرانی نبود...
حاج محسن باور کرد قسم خورده ی محمدرضای جوان را...
حاجی لبخندی زد و اینبار با رضایت پیوند دو جوان رو به رویش را تبریک گفت...
چه بسا که آن لبخند هم مریم را شاد کرد و هم محمدرضا را خشوند از کارش و حاجی و همسرش
را راضی از این ازدواج....

romangram.com | @romangram_com