#پادشاه_من_پارت_6

خودش هم از اینکه میتواند مریم را خوشبخت کند یا نه شک داشت و میترسید...
آب دهانش را پایین فرستاد....باید کاری میکرد...برای بدست آوردن آرامش مریمش...
چشمش را چرخاند و نگاهی به همه انداخت...همه ی چشم های منتظر به او خیره شده بودند....
نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاهی انداخت که چشمش به قرآن روی میز افتاد...
ترس به جانش افتاد...واقعا میتوانست به راحتی دست روی قرآن بگذارد و قسم بخورد که مریم را
خوشبخت میکند؟؟
شک و تردیدش از بین رفت اما دلهره داشت...
چاره ای نداشت...
باید دست میگذاشت روی اعتقادات پدر مریم...
پدری که مرد جنگ بود...
مردی که جبهه رفته بخاطر ناموسش...
پدری که سه سال است در همه صحنه های جنگ حضور داشته...


حق داشت به راحتی دخترش تکدانه گوهرش را دست شوهر نسپارد...
محمدرضا دست های لرزانش را سمت قرآن برد و آن را برداشت و به عقب بازگشت...
قرآن را سمت پدر مریم حاج محسن گرفت و با صدایی که سعی داشت لرزشش را پنهان کند
گفت:"حاجی این قرآنه...کلام خدا...خدایی که همیشه ناظر کارامونه...بهش اعتقاد داری؟؟به
خدا؟؟به کلامش؟؟"
حاج محسن گنگ تازه دامادش را نگاه کرد لب هایش لرزید:"این چه سوالیه محمدرضا؟؟"
محمدرضا دست راستش را بالا برد و آرام روی صفحه جلد چرمی قرآن گذاشت با صدای بمی

romangram.com | @romangram_com