#پادشاه_من_پارت_5

نگاهی از شیرینی عسل...
عمق چشم هایش قصه ی هزار و یک شب و شب یلدا بود انگار...هرچه نگاهش را میخواند تمام
نمیشد...
خدا میداند در دل محمدرضا چه گذشت با این نگاه...
محمدرضا گوشه لبش را به دندان گرفت و به فکر فرو رفت...
نمیدانست چطور ثابت کند که مریمش را خوشبخت میکند...
آنها خوشبختی را چه معنا کرده بودند؟
خوشبختی یعنی لذت بردن از داشته ها...
خوشبختی تنها این نیست که مشکلی وجود نداشته باشد بلکه یعنی توانایی در برخورد با
مشکلات...
باید دست به کار میشد...
بخاطر آرامش همسرش...بخاطری دختر معصومی که روبه رویش ایستاده بود و اشک آلود به
چشم های مردش زل زده بود...


محمدرضا خود شک داشت...
تردید قفل بر زبانش زده بود...
آیا میتوانست ثابت کند مریمش را خوشبخت میکند؟؟؟
پسر بیست و پنج ساله ای که مغازه ای بیش نداشت...
پسری که با ناامیدی کاری با کمک پدرش دست و پا کرد و هنوز رونق پیدا نکرده بود...
میترسید...

romangram.com | @romangram_com