#پادشاه_من_پارت_4
مریم با اطمینان لبخندی زد و مادرشوهر مهربانش را فشرد:"من به محمدرضا ایمان دارم خاله
نیره"
نیره از مریم جدا شد و کنار شوهرش احمد ایستاد...
اینبار پدر و مادر مریم سمتشان آمدند...اما فقط تبریک گفتند و گوشه ای ایستادند...
مریم دلخور شد....انتظار این رفتار را از سوی پدر و مادرش را نداشت...با ناراحتی سرش را پایین
انداخت تا شاید بتواند بغضش را از بین ببرد....اما موفق نبود و قطره اشکی از چشمانش سرازیر
شد...
محدرضا از آنسو همسرش را که در این وضعیت دید خودش را سمت مریم کشید و بازوان
ظریفش را گرفت و در آغوشش کشید و جلوی پدر و مادر ها پیشانی مریم را بوسید تا شاید
مرهمی باشد بر روی دل شکسته همسرش...
حاضر به دیدن اشک های مریم نبود...سرش را نزدیک گوشش کرد و زمزمه وار گفت:"مریم
خانوم...عزیزم کافیه دیگه...حیفه چشمات...دیگه باید بریم...زود اشکاتو پاک کن.."
مریم آهی عمیق کشید و در گوش محمدرضا گفت:"هنوزم ناراضی ان محمدرضا...این همه سال
زحمتمو کشیدن و حالا با نارضایتی دارن دخترشونو میفرستن خونه بخت...من اینو نمیخوام...دلم
میخواد امشب که کنار تو سرم رو روی بالشت میزارم آرامش داشته باشم...یه کاری کن...همین
الان خودتو ثابت کن..."
محمدرضا با سردرگمی سرش را تکان داد و به چهره ملتمس و ناآرام مریم نگاه کرد...
چه نگاه ذوب کننده ای داشت این دختر...
چه نگاه رام کننده ای داشت این دختر...
romangram.com | @romangram_com